ای کاش میتوانستیم کوچ پرستو ها را باور کنیم
ای کاش میتوانستیم زنجیرهای نامریی را از دست و پاهایمان باز کنیم
ای کاش میتوانستیم به بازگشت فکر کنیم
روستایمان خالیست
جوانان مان به زرق و برق پایتخت رفتند وپشت سرشان را هم نگاه نکردند
دشت هایمان خالی از گندم دیم شد دیگر صدای آسیاب قدیمی روستا خاموش است
دمزارها به بیابانی برهوت میماند
دیگر کسی نگران گذشتن ساعت آبیاری باغات نیست دیگر صدای بیل هایی که نهرها را هدایت میکردند سکوت شبانه روستا را نمیشکند
چقدر گل آقا حسن آباد چربین و چای غریب مانده اند
ای کاش میتوانستیم به کوچ پرستوها رنگ و بویی دیگر ببخشیم
ای کاش باز میگشتیم
دسته جمع
و روستایمان را آباد و آباد تر میساختیم
ای کاش رقص گندمزارهایمان را بیاد بیآوریم
ای کاش خرمنگاهی تازه میساختیم
ای کاش خانعلی آسیابان هنوز منتظرمان بود
ای کاش
ای کاش
تمام
پاییز نود وسه
غلامرضا قلیچ خانی
در نگاهت چیزیست که نمی دانم چیست
مثل ارامش بعد از یک غم
مثل بوی نم بعد از باران
در نگاهت چیریست که نمی دام چیست؟
من فقط این را میدانم به ان محتاجم…….
دیدی تا حالا اگر کسی رو دوست داشته باشی دلت نمیاد اذیتش کنی؟
دلت نمیاد شیشه دلش رو با سنگ زخم زبون بشکنی؟
دلت نمیاد ازش پیش خدا شکایت کنی حتی اگر بره
و همه چیزو با خودش ببره…
حتی اگر از اون فقط های های گریه ی شبانت بمونه
و عطر اخرین نگاهش…
حتی اگر بعد از رفتنش پیچک دلت به شاخه نازک تنهایی تکیه کنه دیدی؟
هر گوشه و کنار شهر هر وقت کسی از کنارت رد میشه
که بوی عطرش رو میده چه حالی میشی؟
بر میگردی و به اون رهگذر نگاه میکنی تا مطمئن بشی خودش نبوده