چقدر خوب بیدار شد (نوشته عزیزمان آقای رضافضلی)

چقدر خوب بیدار شد»

تو تهران قدیم یه پسر لات گناهکاری زندگی میکرد که خیلی بی توجه بود

یه روز میاد پیش مادرش میگه:

تو فلان خونه یه دختری هست که من ازش خوشم اومد

برام خواستگاری میری؟

توجه شود (لات هم لات های قدیم)

مادره گفت باشه من که از خدامه تو سرو سامون بگیری

خلاصه مادر رفت برای خواستگاری و برگشت

موقعی که اومد

این جوان لات سوال کرد مادر چه خبر؟

مادر گفت رفتم باهاشون صحبت کردم همه چیز خوب پیش رفت

اما تو اون خونه یه چیزی بدجوری منو اذیت کرد

موقعی که رفتم اونجا برای صحبت یه دختر کر و لالی به عنوان کلفت داشت بهشون کمک می کرد

پسرم، من زنم و خوب زنها رو میشناسم

حس زنانه من گفت این دختر موقع کار کردن بغض گلوشو گرفته بود

به نظرم داشت میگفت ای خدا

منم دخترم ، منم میخوام زندگی داشته باشم

کر ولالم هیچکی منو تحویل نمیگیره…

پسره همینجوری میخ شده بود تو چهره مادر…

یهو بخودش میاد

به مادرش گفت میتونم ازت یه خواهش دیگه داشته باشم

مادر گفت بگو

میتونی یه بار دیگه بری همون خونه خواستگاری

مادر گفت چرا؟

ایندفعه برو بهشون بگو پسرم میخواد کلفت خونتونو بگیره..

خلاصه با اصرار پسر مادر رفت برای خواستگاری و

این دو جوون با هم ازدواج کردند

بعد ازدواج تو یکی از قسمت های شهر برای خودشون خونه میگیرن

تو اون منطقه یه تاجر سرمایه دار زندگی میکرد که خودش نقل میکنه:

میگفت این دو نفر همسایه من بودند

به مرور زندگیشون می گذشت تو یکی از این روزها پسر مریض میشه

و حالش طوری بود که

حتماً باید میرفت بیمارستان اما خانومش اجازه این کار رو به ما نداد

من با چشمان خودم دیدم رفت جلوی پنجره دستاشو رو به آسمان کرد و

اشک میریخت …

پسره با دعای این زن شفا گرفت….

خلاصه

گذشت و گذشت

این پسر دوباره یه بیماری خیلی بدی گرفت و

در حال جان دادن بود من اومدم بالای سرش و بهش گفتم

فلانی میخوام باهات معامله کنم

پسره در جواب گفت من چیزی برای معامله با شما ندارم

تاجر گفت: من چندین هیئت رودارم اداره میکنم

چندین دختر رو به خونه بخت فرستادم

نماز شب زیاد خوندم

خواسته من اینه…

ثواب تمام این کارهای من مال تو،

اصلا تا حالا هرچی کار خیر کردم  ثوابش مال تو…

پسر گفت در ازای این چی ازم میخوای؟

تاجر گفت: من  هم ثواب  کاری که تو کردی  میخوام

پسره یه جمله زیبا گفت:

فلانی تو تمام زندگیم فقط یه کار برای خدا انجام دادم

میخوای این کارخوب رو از من بگیری

حقیقتاً چه قدر بعضیها قشنگ بیدار میشن

چقدر زیبا میشد اگه ما هم بتونیم از فرصت هایی که خداوند

در پیش رومون میذاره درست استفاده کنیم

چقدر زیبا میشه لحظه های آخر عمرت

رو با عاقبت به خیری

تموم کنی

۲ دیدگاه نوشته شده است! می توانید دیدگاه خود را بنویسید

  1. reza fazli گفت:

    از گذشته ها نیک بیاموز

    اما مگذار آینده ات را رقم زند…

    وفراموش کن هر خطای رفته دیرینه را …

    و شادمان باش که

    در دنیایی زندگی می کنی

    که سرشار از فرصتهاست…

    خدا را فراموش نکن

    و زندگیت را بساز

  2. reza fazli گفت:

    هر روز فرصت تازه ای است برای شروعی دیگر

    و تلاش برای رسیدن به هدفی والاتر

    با طلوع خورشید روز تازه ای آغاز می شود

    و فردایی زیباتر از امروز را رقم می زند …

    نگاه مهربان خدا رو براتون آرزو دارم

دیدگاه خود را به ما بگویید.